به دنیا آمدن بچه
جزیره خیــال
داستان کوتاه طنز, مذهبی, سرکاری, عشقی و ...

عکسی جالب از جشنواره ی حامله ها این عکس برای ندیدن است! تبریک سال 92 بالا بردن اعتماد به نفس درود بر پیرمردی ... نمونه ژست برای شروع عکاسی بهتر از آقایان چطور از رعد و برق عکاسی کنیم؟ یک تمرین ساده برای تقویت چشم عکاسی ۱۰ نکته عکاسی در آتلیه برای داشتن پرتره ای جذاب تر خسرو شكيبايي گذری به دنیای زیبای پرندگان تصاویری از هواپیماهای جنگنده ایران تلویزیون ۹۰ اینچی شارپ + عکس جدید ترین و جالب ترین کپی برداری چینی ها از یک لامبورگینی! مطلب خواندنی / دشمنی عجیب و غریب یک کلاغ با یک پیرزن ! عکس/ دریاچه ی بسیار زیبا و پنج رنگ لحظه تولد حشره پس از شش ماه انتظار/برندگان جايزه تصاوير برتر علمي «اويركا 2012» معرفي شدند کاریکاتور | افزایش قیمت خودرو کاریکاتور | طرح 3-3-3-3 ادامه 6-3-3 در مدارس است کاریکاتور / راز بقا ... ! بهترین ورزش‌ ها برای افزایش متابولیسم چند نکته ورزش چه فوایدی برای افراد مسن دارد؟ دستورالعملی برای خواب عکس تامل برانگیز ورزشی آن نقطه که زیر باء بسم الله است جیبهای دلم را می گردم گفتم شبی به مهدی چه انتظار عجیبی... یک حدیث از حضرت زهرا (سلام الله علیها) چشم بادومی اشتباه است چه زیبا! گفتم دوستت دارم ! میدونم نشنیدی از من یه بار بگم دوسِت دارم نانوا هم جوش شیرین میزند یا مهدی من که نباشم


به دنیا آمدن بچه

به نام خدا 

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتری ها  افراد زیادی اونجا نبودن 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود. 

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق می کرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتری تون مهمونه من هستن می خوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم .

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده خوب ما همه گی مون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه می کردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم  اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.    

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم   ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب می کنه 

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم دل و زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش به محض اینکه برگشت من رو شناخت یه ذره رنگ و روش پرید اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از 2-3 هفته پیش که بچتون بدنیا اومد بزرگم شده, همینطور که داشتم صحبت می کردم پرید تو حرفم گفت داداش او جریان یه دروغ بود یه دروغ شیرین که خودم می دونم و خدای خودم. 

دیگه با هزار خواهش و تمنا گفت: اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم همینطور که داشتم دستام رو می شستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمی تونستن منو ببینن, داشتن با خنده باهم صحبت می کردن و پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم پیر مرده در جوابش گفت: ببین اومدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه, اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده. 

همینطور که داشتن با هم صحبت می کردن اون کسی که سفارش غذا رو می گیره اومد سر میزشون و گفت: چی میل دارین پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار. 

من تو حال و هوای خودم نبودم همینطور آب باز بود و داشت هدر می رفت تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم می میرم رو کردم به آسمون و گفتم خدایا شکرت فقط کمکم کن بعد آمدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماها که دیگه احتیاج نداشتیم, گفت: داداشمی, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم, ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم, این و گفت و رفت. 

یادم نمی یاد باهاش خداحافظی کردم یا نه, ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه می کردم و مبهوت بودم.

عکس های فوق العاده زیبا از طلوع و غروب خورشید | www.Alamto.Com



نظرات شما عزیزان:

سپیدبال
ساعت15:09---2 شهريور 1391
دیدی نیست...

گذاشته بودما..در مورد تنوع شکلک و اینها..ولی نیست دیگه..!!پاسخ:به چی؟


ملوسک
ساعت1:27---2 شهريور 1391
سلام عزیزم
وبلاگ زیبایی داری
مایل به تبادل لینك با وبلاگت هستم . اگه موافق بودی آدرس منو با نام ملوسك شاپ لینك كن

http://www.malusak72.mihanblog.com

بعد بهم بگو كه تو رو با چه اسمی لینك كنم

موفق باشی


سپیدبال
ساعت10:55---31 مرداد 1391
ببخشید اینجا یه نظر داده بودیم کوش؟؟؟پاسخ:کدوم نظر من چیزی رو حذف نکردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! رودسر, حسین آباد,بوستان پنج,پ5 رسیدی زنگ بزن.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



:: موضوعات مرتبط: ، ، ،
:: برچسب‌ها: انسانیت, داستان کوتاه, مبهوت, دنیا, به دنیا آمدن بچه, ,

نویسنده : ویروس تاریخ : 28 / 5



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به جزیره خیــال مي باشد.